دیروز مسافری از غربت به سوی نا افق های جاده می رفت،
چشمانش خسته اما امیدوار بود.
به پشت سر نگریست:گذشته ایی مبهم با لحظاتی پر تکاپو و عبرت انگیز در جلوی چشمانش نقش بست.
چشمان پرسش گرش به جلو خیره ماند،آینده ایی نا معلوم.
آری حال زمانی بود که باید به جاده بی انتهای آینده سرازیر می شد .
گفتم:کجا ای دل دریایی؟گفت :به سوی دیار خوبی ها.
گفتم هر کجا که میروی چشمان گریان ما را هم با خود ببر.
گفت:اندیشمندان چشم گریان توشه سفر نکنند.
گفتم:پس چشمان ما کجا خواهد گریست؟گفت :بین مرز دل و عقل آنکه هیچ چاره ایی نیست،
برای چشم و اشک جز آنکه به پای یار بریزد همین و بس.
گفتم:پس به جای آب و آئینه پشت مسافر روزها روبروی آینه خواهم گریست